دیدار شمس و مولانا
- دوشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ب.ظ
شمس روح بی قراری بود که در پی یافتن کسی از جنس خویش ترک خانه و کاشانه کرده بود و دائما در سفر بود تا جایی که به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او می گوید: "کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم و روی بدو آورم، که از خود ملول شده بودم." ( خط سوم، ص 111)
شمس که در دهه ششم عمر خود بود مولانای 38 ساله را همان گمشده سالیان دراز خود می یابد و او را به قماری می خواند که هیچ تضمینی برای برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد این قمار عاشقانه می شود و گوهر عشق می برد.
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
دیدار شمس و مولانا
شمس:
هر زمان نوعی شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهی زین زندگی پایندگی است
مولانا:
کیستی تو؟
شمس:
کیستی تو؟
مولانا:
قطره ای از باده های آسمان
شمس:
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان
مولانا:
کیستی تو؟
شمس:
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پرده است بر درگاه جان
مولانا:
کیستی تو؟
شمس:
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
مولانا:
کیستی تو؟
شمس:
رهنمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راه دقیق
مولانا:
کیستی تو
همدلی کن ای رفیق
شمس:
در عشق سلیمانی من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم هم مرد پری خوانم
هر کو که پری خوتر در شیشه کنم زو طرح
برخوانم و افسونش حراقه بجنباند
هم ناطق و خاموشم
هم لوح خموشانم
هم خونم و هم شیرم
هم طفلم و هم پیرم
مولانا:
کیستم من کیستم من چیستم من؟
شمس:
تا نگردی پاکدل چون جبرییل
گرچه گنجی درنگنجی در جهان
رخت بربند و برس در کاروان
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران
مولانا:
هیچ نندیشم به جز دلخواه تو
شکر ایزد را که دیدم روی تو
یافتم زان نرگس جادوی تو . . .
بس بگفتم کو وصال و کو نجات
برد این کو کو مرا در کوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو روم در جوی تو
خاک را هایی و هویی کی بدی
گر نبودی جذب های و هوی تو
شمس :
مخزن انا فتحنا برگشا
سر جان مصطفی را بازگو
مستجاب آمد دعای عاشقان
ای دعاگو آن دعا را بازگو
مولانا :
چون دهانم خورد از حلوای او
چشم روشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
....