دعا کنید برام...
موج عشق تو اگر شعله به دلها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیهاست به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
زخمی کینهی من این تو و این سینهی من
من خودم خواستهام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگریاست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
"فاضل نظری"
این شعر رو اونایی که بودن یادشون میاد؟
همخوانی دانش آموزان در ابتدای دیدار
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
لینک::12آبان1392
بهترین کادوی تولدم رو گرفتم
لحظه ی پرتکرار تو ذهنم...
هر روز بارها و بارها مرور میشه...
هربار فکر کردن به اون لحظه;قلبم میخواد از جاش در بیاد...
خیلی دوست دارم این صفحه ی زندگیمو که کتابی شده برا خودش...
همهش هم برکت وجود نازنینشه...
از ته قلبم فریاد میزنم:
"جانم فدای رهبر"
شمس روح بی قراری بود که در پی یافتن کسی از جنس خویش ترک خانه و کاشانه کرده بود و دائما در سفر بود تا جایی که به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او می گوید: "کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم و روی بدو آورم، که از خود ملول شده بودم." ( خط سوم، ص 111)
شمس که در دهه ششم عمر خود بود مولانای 38 ساله را همان گمشده سالیان دراز خود می یابد و او را به قماری می خواند که هیچ تضمینی برای برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد این قمار عاشقانه می شود و گوهر عشق می برد.
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
دیدار شمس و مولانا
شمس:
هر زمان نوعی شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است
مصطفی فرمود دنیا ساعتی است
آزمودم مرگ من در زندگی است
چون رهی زین زندگی پایندگی است
مولانا:
کیستی تو؟
شمس:
کیستی تو؟
مولانا:
قطره ای از باده های آسمان
شمس:
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن زندان و خود را وارهان